استیون هاوکینگ؛ آنچه دانشمند خداناباور شرح نداد
به گزارش مجله 90 جعبه، بر فرض که آن ذره از هیچ پدید آمده باشد؛ آن همه جرم یا انرژیِ بی نهایت زیاد در دل آن ذرۀ بی نهایت کوچک، چه بوده و از کجا نشأت گرفته است؟
خبرنگاران ؛ احمد فرتاش - پاسخ های کوتاه به پرسش های اساسی، کتابی از استیون هاوکینگ فیزیکدان و کیهان شناس برجسته و مشهور است که در سال آخر عمر هاوکینگ (2018) منتشر شده است. ناشر این کتاب، انتشارات مازیار و مترجم آن جمیل آریایی است.
کتاب هاوکینگ حاوی پاسخ های هاوکینگ به این 10 سؤال مهم است: آیا آفریننده ای هست؟ دنیا هستی چگونه شروع شد؟ آیا حیات هوشمند دیگری در دنیا هست؟ آیا می توانیم آینده را پیش گویی کنیم؟ درون هر سیاه چاله چیست؟ آیا سفر در زمان ممکن است؟ آیا باید به فضا کوچ کنیم؟ آیا هوش مصنوعی بر ما چیره خواهد شد؟ آینده را چگونه بسازیم؟
هاوکینگ دانشمندی خداناباور بود و طبیعتا پاسخش به سؤال فصل اول (آیا آفریننده ای هست؟) منفی است. بنابراین آنچه اهمیت دارد، استدلال اوست. البته هاوکینگ از شروع خداناباور نبود بلکه تدریجا به این نتیجه رسید که دنیا هستی احتیاجی به خالق ندارد و خودبنیاد است. بعلاوه او در دورانی که خداناباور بود، با ایدۀ وجود خدا مطلقا مخالف نبود، ولی با خدای متشخص و انسان وار ادیان ابراهیمی قطعا مخالف بود.
مثلا در همین کتاب می گوید:
می توان خدا را مظهر قوانین طبیعت تعریف کرد. با وجود این، بسیاری از مردم این گونه دربارۀ خدا فکر نمی نمایند. دیدگاه آن ها از خدا، موجود انسان گونه ای است که می توانند با وی رابطۀ شخصی برقرار نمایند.
هاوکینگ این تلقی از خدا را ناموجه می داند و می نویسد:
من هم چونان اینشتین وازۀ خدا را به معنای بی طرفانۀ آن برای قوانین طبیعت به کار می برم و از این رو اگر فکر خدا را بدانیم، قوانین طبیعت را خواهیم دانست. پیشگویی من این است که تا اواخر قرن حاضر، به فکر خدا پی خواهیم برد.
بعلاوه او در جای دیگری از کتابش نوشته است:
من با توجه به قوانین علم، فکر می کنم که دنیا، خودبه خودی و از هیچ آفریده شده است. فرض بنیادی علم، جبرباوری علمی است. اگر حالت دنیا در لحظۀ مفروضی معلوم باشد، قوانین علم، تحول دنیا هستی را در هر لحظۀ بعدی تعیین می نمایند. این قوانین را خواه خدا فرمان داده باشد خواه نه، اما خدا نمی تواند دخالت نموده و آن ها را نقض کند که اگر این گونه بود، نمی شد آن ها را قانون نامید. از این رو خدا تنها آزادی آن را دارد که حالت اولیۀ دنیا هستی را انتخاب کند.
چنین خدایی، همان خدای دئیست ها است. دئیسم یعنی خداباوریِ دین ناباورانه. مطابق این نگاه به هستی، خدا دنیا را خلق نموده و دنیا قوانینی دارد؛ ولی خدا پس از خلقت دنیا، دیگر مداخله ای در امور دنیا نمی نماید.
اما هاوکینگ دئیست هم نبود. به همین خاطر می گوید: خدا تنها آزادی آن را دارد که حالت اولیۀ دنیا هستی را انتخاب کند، اما در این جا نیز ممکن است قوانینی حاکم باشند. بنابراین خدا هر گونه آزادی عمل را از خود سلب نموده است.
از این حواشی بگذریم و ببینیم هاوکینگ چطور به این نتیجه می رسد که دنیا را آفریننده ای نیست؟ هاوکینگ می گوید برای ساختن یا پدیدآمدن دنیا به سه مادۀ اولیه احتیاج است. او در این جا ماده را به عنوان چیزی متفاوت از انرژی به کار نمی برد. آنچه به انرژی تبدیل می شود و برعکس، دقیقا جرم است نه ماده.
آن سه مادۀ مد نظر هاوکینگ برای ساخته شدن دنیا عبارتند از: جرم، انرژی، فضا. او دقیقا می گوید:
نخستین ماده، ماده ای است که جرم دارد... دومین ماده ای که به آن احتیاج است انرژی است... سومین چیزی که احتیاج داریم تا دنیا را بسازیم، فضاست. آن هم مقدار زیادی فضا. می توانید دنیا را هر چه خواستید بنامید: باشکوه، زیبا، خشن؛ اما نمی توانید آن را جایی تنگ توصیف کنید.
مادۀ جرم دار از سنگ و خاک زیر پای آدمی مصداق دارد تا ابرهای بزرگ گازی و کهکشان های غول آسای مارپیچی. انرژی هم، که گرمای خورشید روی صورت ما، یکی از مصادیق آن است، دنیا هستی را پر نموده است و رانندۀ فرایندهایی است که مدام آن را {یعنی دنیا را} پویا و در حال تغییر نگه می دارد. فضا هم که گشاده و گشوده است.
هاوکینگ می پرسد این همه ماده (جرم) و انرژی و فضا از کجا پدید آمده است؟ او می گوید پاسخ این سؤال را تا قرن بیستم نمی دانستیم تا اینکه اینشتین در تاریخ علم ظهور کرد. مردی که به احتمال زیاد والاترین دانشمندی بود که تا به امروز زمین به خود دیده است.
هاوکینگ شرح می دهد که اینشتین به چیز بسیار عجیبی پی برد و آن اینکه، جرم و انرژی دو روی یک سکه اند. E = mc2 یعنی جرم را می توان به انرژی و انرژی را می توان به جرم تبدیل کرد. بنابراین برای ساختن دنیا فقط به انرژی و فضا احتیاج است. یعنی هاوکینگ جرم را از لیست آن سه مادۀ اولیه برای ساخته شدن دنیا خط می زند؛ چون وقتی انرژی را داشته باشیم، در واقع جرم را هم داریم.
سوال بعدی هاوکینگ این است که انرژی و فضا از کجا آمده اند؟ جواب او چنین است:
پاسخ به این پرسش از پس دهه ها پژوهش دانشمندان به دست آمد: فضا و انرژی خودبه خود در رویدادی که آن را مِه بانگ {انفجار بزرگ} می نامیم خلق شدند. در لحظۀ انفجار بزرگ، هر آنچه بود مثل بالونی که باد شود، متورم شد.
اما هاوکینگ هنوز به این سوال جواب نداده است که این همه انرژی و فضا از کجا پیدا شد؟ چگونه دنیای پر از انرژی، فضایی چنین فراخ، و هر آنچه در آن است، از هیچ پدید آمد؟
هاوکینگ دربارۀ سؤال فوق می گوید:
به گمان عده ای، این همان جایی است که خدا به صحنه برمی شود. {یعنی} خدا بود که انرژی و فضا را آفرید. {و} مه بانگ لحظۀ آفرینش بود. اما علم داستان متفاوتی را نقل می نماید.
آن داستان متفاوت، مبتنی است بر مفهوم انرژی منفی. البته نه به معنایی که امروزه در محاورات عامۀ مردم رایج است. این روزها زیاد می شنویم که کسی به دیگری می گوید انرژی منفی نده! یعنی حرف ناامیدنماینده نزن.
هاوکینگ می گوید قوانین فیزیک استفاده از مفهوم انرژی منفی را مجاز می دانند و در شرح این انرژی می گوید:
برای اینکه به شما یاری کنم تا این مفهوم ناآشنا، اما مهم را درک کنید، به مقایسه ای ساده از آن اشاره می کنم. تصور کنید که کسی بخواهد روی قطعه زمینی تخت، تپه ای بسازد. این تپه دنیا هستی را می ماند. برای ساختن این تپه، او چاله ای در زمین می نماید و با خاک آن این تپه را می سازد. اما این فرد تنها تپه را نمی سازد، بلکه به معنایی، نسخه ای منفی از تپه را نیز می سازد که همان چاله است. خاکی که در این چاله بود، حالا تپه شده است و از این رو میان این تپه و چاله توازن کاملی برقرار است. آنچه در شروع دنیا هستی اتفاق افتاده، در اصل به همین منوال بوده است. آن گاه که مه بانگ مقادیر زیادی انرژی مثبت فراوری نموده... همان مقدار هم انرژی منفی فراوری نموده است. از این راه، همواره مجموع انرژی مثبت و انرژی منفی صفر می شود.
اینکه حاصل جمع انرژی مثبت و انرژی منفی همواره صفر می شود، یکی از قوانین طبیعت است. اما آن مقدار انرژی منفیِ فراوریشده در اثر انفجار بزرگ (مه بانگ)، امروزه کجاست؟ هاوکینگ می گوید انرژی منفی در فضا وجود دارد: فضا انبار بزرگ انرژی منفی است. این انبار به مقدار ای بزرگ است که مجموع محتوای آن با انرژی مثبت موجود در دنیا صفر می شود.
اما این حرف ها چه ربطی دارد به اینکه دنیا آفریننده ای دارد یا خیر؟ پاسخ هاوکینگ چنین است:
اگر مجموع انرژی مثبت و منفی دنیا صفر باشد، آن گاه برای آفرینش دنیا احتیاجی به آفریننده نیست... از آنجا که می دانیم مجموع انرژی های مثبت و منفی دنیاِ هستی صفر است، تنها کاری که باید بکنیم این است که بدانیم چه کسی یا چه فرایندی در شروع، دنیا هستی را به راه انداخته است. چه عاملی می تواند سبب پیدایش خود به خودی دنیا شده باشد؟
هاوکینگ شرح می دهد که ما تا به حال در زندگی روزمره ندیده ایم که چیزی ناگهان از هیچ پدیدار شده باشد. مثلا وقتی یک فنجان قهوه می خواهیم، ناچاریم از جایمان بلند شویم، برویم قهوه درست کنیم. پودر قهوه و شیر و شکر ضروری است. اما اگر بتوانیم به داخل فنجان قهوه سفر کنیم و به ذرات شیر برسیم و از آن جا راهی اتم های این ذرات شویم و سپس به دنیای زیراتمی برسیم، در واقع وارد دنیایی شده ایم که اجزای آن می توانند از هیچ پدیدار شوند.
در پرانتز باید گفت که ذره به معنای متعارف، تکۀ کوچکی از ماده است که حجم یا جرم دارد؛ اما ذرات انواع گوناگونی دارند. پودر، یک ذرۀ ماکروسکوپی است. اتم یک ذرۀ میکروسکوپی است. الکترون و پروتون نیز، در داخل اتم، ذرات زیراتمی اند.
هاوکینگ می افزاید که ذراتی مثل پروتون ها، بر اساس قوانین مکانیک کوانتومی رفتار می نمایند و می توانند تصادفی پدیدار شده، مدتی پرسه بزنند و سپس دوباره ناپدید شوند و باز از جای دیگری سر برآورند.
ذرات زیراتمی البته به دو دستۀ بنیادی و ترکیبی تقسیم می شوند. ذرات بنیادی غیرقابل تقسیم اند و اجزای پایه ای اتم محسوب می شوند. مثلا الکترون یک ذرۀ بنیادی است، ولی پروتون و نوترون ذراتی ترکیبی اند و هر کدام از سه کوارک تشکیل شده اند. کوارک هم مثل الکترون یک ذرۀ بنیادی است. ذرات بنیادی، ایستگاه خاتمهیِ ماده قلمداد می شوند.
به هر حال هاوکینگ می گوید ما امروزه می دانیم دنیا زمانی بسیار کوچک بوده. حتی شاید کوچک تر از پروتون. و چون چنین بوده، بنابراین چه بسا دنیا توانسته است از هیچ پا به عرصۀ هستی بگذارد و چنین رویدادی، ناقض قوانین شناخته شدۀ طبیعت نیست و در واقع رویدادی برخلاف دنیا بینیِ علمی محسوب نمی شود.
پس تا این جا قصه از این قرار است: آنچه امروزه دنیا محسوب می شود، 13 میلیارد و 800 میلیون سال قبل، مثل یک پروتون ذرۀ بسیار بسیار کوچکی بوده و باز مثل یک پروتون تصادفا پدیدار شده. در ضمن این ذرۀ بسیار کوچک، علیرغم حجم ناچیزش، جرم بسیار زیادی داشته. یعنی چگالی بسیار بالایی داشته. و وقتی که منفجر شده، انفجار بزرگ رقم خورده و از انبساط محتویاتش دنیا شکل گرفته.
هاوکینگ می گوید:
حال در این جا بار دیگر این پرسش مهم مطرح می شود که آیا خدا قوانین کوانتومی را آفرید تا مه بانگ {انفجار بزرگ} بتواند رخ دهد؟ او این فرض را رد می نماید و می گوید: از تجربۀ روزمره فکر می کنیم هر رویدادی که بخواهد رخ دهد، سبب آن می بایست در گذشته اتفاق افتاده باشد و از این رو طبیعی است که فکر کنیم چیزی... باید دنیا را آفریده باشد {ولی}... الزاما چنین نیست... قوانین طبیعت خود به ما می گویند نه تنها دنیا هستی بی هیچ یاریی و بی هیچ انرژی ای، مثل آن پروتون، به هستی رسیده است، بلکه شاید چیزی هم سبب ساز مه بانگ نبوده است. هیچ چیز.
با این حال قید شاید در جملۀ آخر هاوکینگ، قابل تأمل است. یعنی او نیز کمی تردید دارد که نظریۀ انفجار بزرگ، حاوی حرف آخر دربارۀ پیدایش دنیا باشد.
هاوکینگ در ادامه شرح می دهد که مظابق نظریه های اینشتین، فضا و زمان در هم تنیده اند. اما این یعنی چه؟ یعنی با انفجار بزرگ، فضا پدید آمده و زمان شروع شده است. به عبارت دیگر، قبل از انفجار بزرگ، نه فضایی بود نه زمانی. فضا و زمان دست در آغوش و دوستان قدیم اند.
اینکه بگوییم فلان مکان قبلا نبود و بعدا ایجاد شد، قابل درک است. بنابراین تصور اینکه چیزی به نام فضا از 13 میلیارد و 800 میلیون سال قبل شکل گرفته، راحت تر از تصور شروع زمان است. اعتقاد به شروع زمان، دقیقا به این معناست که ما نمی توانیم بگوییم 13 میلیارد و 900 میلیون سال قبل، اوضاع چنین یا چنان بوده؛ چون اساسا چیزی به نام 13 میلیارد و 900 میلیون سال قبل وجود ندارد؛ زیرا زمان 13 میلیارد و 800 میلیون سال قبل شروع شده است. اگر خطای نسبی یافته های علمی را نیز لحاظ کنیم، مادامی که در چارچوب علم حرف می زنیم، می توانیم بگوییم چیزی به نام 23 میلیارد سال قبل وجود ندارد؛ چون زمان حدود 14 میلیارد سال قبل شروع شده است.
نگارۀ شتاب توسعه فضازمان از لحظۀ مه بانگ
هاوکینگ برای ایضاح نکتۀ فوق الذکر دربارۀ زمان، پای سیاه چاله را وسط می کشد. می دانیم که سیاه چاله، ستارۀ پرجرم و سنگینی است که نور نمی تواند از کشش گرانشی آن بگریزد و به همین خاطر، این ستاره دیده نمی شود و در واقع سیاه است.
هاوکینگ می گوید: کشش گرانشی سیاه چاله چنان قوی است که... نه تنها نور، بلکه زمان را نیز مختل می نماید. او یک ساعت را مثال می زند که به سمت سیاه چاله می رود. هر چه این ساعت به سیاه چاله نزدیک تر شود، کندتر و کندتر کار می نماید. و وقتی که این ساعت وارد سیاه چاله شود، با فرض اینکه له نشود و به یک ذرۀ کوچک بدل نشود، از کار می افتد.
دلیل این از کار افتادگی، خراب شدن ساعت نیست بلکه دلیل این است که درون سیاه چاله زمان وجود ندارد. در شروع دنیا نیز خبری از زمان نبوده.
هاوکینگ می گوید در سدۀ اخیر درک ما از دنیا بیشتر شده و قوانینی را کشف نموده ایم که بر سر تا سر دنیا و بر همه چیز حاکم اند، مگر جاهایی که وضعیتی استثنایی داشته باشند. مثل سیاه چاله ها یا شروع دنیا.
آنچه هاوکینگ دربارۀ زمان می گوید، قلب استدلال او در رد ایدۀ آفریدگار دنیا است. او می گوید:
وقتی در زمان به سوی لحظۀ مه بانگ عقب می رویم، دنیا مدام کوچک تر می شود تا اینکه انتها به نقطه ای می رسد که در آن کل دنیا هستی، فضایی بی نهایت کوچک و سیاه چاله ای بی نهایت چگال می شود... قوانین طبیعت... به ما می گویند که زمان نیز باید در لحظۀ مه بانگ از حرکت ایستاده باشد. در لحظۀ مه بانگ نمی شده به زمانی قبل از آن رفت چون پیش از آن زمانی در کار نبوده است. دست آخر چیزی را پیدا نموده ایم که دلیلی نداشته است.
در واقع هاوکینگ می گوید وقتی زمان در کار نباشد، چیزی هم وجود ندارد که بتواند دلیل چیز دیگری شود. بنابراین قبل از شروع دنیا در اثر انفجار بزرگ، چون زمانی در کار نبوده، چیزی هم وجود نداشته که آن را دلیل دنیا بدانیم. پس دنیا از هیچ پدید آمده است.
ناگهان از دل نیستی، ذره ای بی نهایت ناچیز و بی نهایت چگال، به هستی رسیده است. مثل ذرات دنیای زیراتمی، که از هیچ خلق می شوند. در واقع مثل همان ذرات پروتون در فنجان قهوۀ ما.
آنچه تا این جا گفته شد، مراحل و مقدمات استدلال هاوکینگ بود. او نتیجۀ استدلالش را این طور بیان می نماید:
آنچه گفتیم، از دیدگاه من به این معنی است که {قبل از انفجار بزرگ} آفریننده ای نبوده است، زیرا زمانی نبوده که آفریننده ای وجود داشته باشد... آن گاه که مردم از من می پرسند آیا خدا دنیا را آفریده است؟، به آن ها می گویم که این پرسش بی معنی است زیرا پیش از مه بانگ، زمان وجود نداشت که خدا وقت پیدا کند و دنیا را بیافریند. انگار که بپرسیم لبۀ زمین در کدام جهت است؛ چون زمین کروی است و لبه ای ندارد و گشتن در پی لبۀ آن کار بی فایده ای است.
هاوکینگ در خاتمه می گوید:
این دیدگاه من است که آفریننده ای وجود ندارد. کسی دنیا را نیافریده و کسی باورهای ما را راهنمایی نمی نماید. از این جا به ایدۀ بنیادینی می رسم و آن اینکه، به احتمال زیاد... آخرتی نیز وجود ندارد... به گمان من آن گاه که ما بمیریم به خاک تبدیل می شویم. تنها چیزی که به امید آن زنده ایم، این است که تجربه و ژن مان را به بچه ها مان منتقل کنیم.
هاوکینگ آخرت را نیز با عبارت به احتمال زیاد رد می نماید. یعنی کمی هم احتمال می دهد که نظرش نادرست باشد. دربارۀ درستی نظرش در مورد انفجار بزرگ انگار تردیدش کمی بیشتر بوده؛ چون آن جا می گوید شاید چیزی هم سبب ساز مه بانگ نبوده است.
ریچارد داوکینز خداباوران مطلق و خداناباوران مطلق را در دو سر یک طیف با اعداد 1 و 7 تعیین نموده و باقی انسان ها را بین آن ها قرار می دهد. مثلا عدد 2 نشانۀ خداباوری است، با اندکی تردید. عدد 3 همچنان دال بر خداباوری است با تردید بیشتر. عدد 6 دال بر خداناباوری است با کمی تردید. فرد شمارۀ 5 هم خداناباور است، ولی با تردید بیشتر. عدد 4 هم نشانۀ ندانم گرایی است. یعنی فرد شمارۀ 4 نه خداباور است نه خداناباور. داوکینز، با همۀ انکاری که می ورزد، خودش را در شمارۀ 6 طیف مذکور قرار می دهد. یعنی خودش را خداناباور مطلق نمی داند.
ریچارد داوکینز
آنتونی فلو، فیلسوف تحلیلی بریتانیایی نیز پنج دهه خداناباور راستین و پایدار بود، ولی در سال های آخر عمرش با نگارش یک کتاب و چند مقاله و نیز در مصاحبه ای با یورگن هابرماس، اظهار داشت که دست از الحاد شسته و خداباور شده است.
فلو گفت که مطالعات عمیق ترش در حوزۀ زیست شناسی مولکولی و ژنتیک، او را متقاعد ساخته است که بدون وجود و ارادۀ خالق، دنیا و حیات شکل نمی گیرد. البته خدای فلو، خدای ادیان ابراهیمی (خدای متشخص) نبود؛ صرفا خدای خالق دنیا بود.
آنتونی فلو
هاوکینگ هم ظاهرا خداناباور تیپ 7 نبوده. احتمالا باید او را در شمارۀ 6 طیف ترسیم شده از سوی داوکینز قرار داد. با این حال دربارۀ هاوکینگ این نکته را هم می توان گفت که او منطقا می توانست همچنان ایدۀ وجود خدا را رد نکند و صرفا خدای متشخص و خدای خالق دنیا را رد کند. البته پذیرش چنین خدایی، که نه متشخص و انسان وار است نه دنیا را خلق نموده، دست کم برای ما انسان ها (چه مؤمن چه ملحد) سخت است.
اما ببینیم دربارۀ استدلال هاوکینگ در این مقاله چه می توان گفت؟ هاوکینگ بر این رأی است که در غیاب زمان چیزی وجود نداشته که بتواند یا بخواهد دلیل و آفرینندۀ چیز دیگری باشد. از آنجا که زمان در طبیعت (در دنیا هستی) وجود دارد، در واقع هاوکینگ خدا را محکوم به احکام یا قوانین طبیعت (یا دنیا) می دانست؛ و چون خدا (چه خدای متشخص ادیان ابراهیمی، چه خدای صرفا خالق دنیا) چنین وصفی ندارد، بنابراین هاوکینگ با ایدۀ وجود خدا مخالف بود.
اما هاوکینگ می پذیرد داخل سیاه چاله در حالی که زمان وجود ندارد، فعل و انفعالاتی اتفاق می افتد. مثلا سیاه چاله رمبش می نماید و به درون خودش فرو می ریزد. او بعلاوه می پذیرد که قبل از مه بانگ، در غیاب زمان، واقعه ای رقم خورده است که همانا پدیدآمدن ذره ای کوچک با چگالی بالا بوده. ذره ای که منفجر شده و دنیا هستی شکل گرفته است.
در واقع هاوکینگ می پذیرد که در غیاب زمان هم وجود چیزهایی (مثل سیاه چاله یا آن ذرۀ کوچک) و وقوع وقایعی ممکن است. با این حال فقدان زمان پیش از انفجار بزرگ را دلیلی بر نبودن خدا و منتفی بودن آفرینش می داند.
وانگهی، هاوکینگ نظرش این است که در غیاب زمان دلیل هم در کار نیست. در حالی که در سیاه چاله زمان وجود ندارد ولی کشش گرانشی قوی وجود دارد و این کشش دلیل رمبش سیاه چاله و نیز دلیل جذب اشیاء نزدیکِ سیاه چاله به درون سیاه چاله است.
اگر داخل سیاه چاله و شروع دنیا می توانند از بند قوانین دنیا هستی (تعیینا از بند زمان) آزاد باشند، چرا خدا نتواند؟
علاوه بر این، هاوکینگ خدا را دلیلی در ردیف سایر علل می داند. یعنی معتقد است اگر مه بانگ و سیاه چاله را کنار بگذاریم، هر دلیلی فقط در دل زمان (یا به شرط وجود زمان) می تواند وجود داشته باشد. در واقع از نظر او، خدا باید مثل سایر علل زمانمند باشد و دست کم از حیث زمانمند بودن، چیزی است شبیه سایر چیزها.
ولی مولانا می گوید خدا چیز دیگر است. چیزی به کلی دیگر. این نکته را عرفا و متکلمان مسیحی هم گفته اند که خدا به کلی دیگر است. علل موجود در طبیعت (یا دنیا هستی) برای بودن به زمان احتیاج دارند؛ اما خدا برای بودن به زمان احتیاج ندارد؛ چراکه یک دلیل طبیعی نیست. این یک فرض است که خداباوران به آن ایمان دارند. اما چرا هاوکینگ با اینکه می گوید درون سیاه چاله کشش گرانشی قوی، در غیاب زمان به عنوان دلیل جذب اشیاء به درون سیاه چاله عمل می نماید، این فرض را نمی پذیرد؟
زیرا هاوکینگ حرفش این است که ما با تکیه بر شواهد علمی می دانیم که داخل سیاه چاله، زمان متوقف می شود و در واقع زمانی وجود ندارد. بعلاوه او می گوید ما، باز با تکیه بر شواهد علمی، می دانیم که در این دنیا گاهی چیزی از هیچ پدید می آید. مثل ذرات زیراتمی، بویژه ذرات بنیادی (مثل الکترون و کوارک).
بنابراین، اینکه قبل از شروع دنیا نیز یک ذرۀ بی نهایت کوچک، از هیچ پدید آمده باشد، چیزی است که با دانسته های علمی ما و با قوانین حاکم بر دنیا مغایرتی ندارد. ولی اینکه خداوند به کلی دیگر است، سخن عرفا است نه سخن علم. بعلاوه خدا، بنا بر تعریفِ خداباوران، از هیچ پدید نیامده. او اصلا پدید نیامده؛ بلکه همواره بوده. از ازل.
و چون هاوکینگ فقط چیزی (یا مدعا یا احتمالی) را می پذیرد که علم آن را تایید کند، او با امکان پیدایش دنیا از هیچ موافق است. و می پذیرد ذرۀ کوچکی که به دنیا هستی بدل شد، پیش از شروع زمان پدید آمده است. توقف زمان در سیاه چاله را نیز می پذیرد. اما نمی پذیرد که یک دلیل هوشمند و طراح، در غیاب زمان وجود داشته و از هیچ هم پدید نیامده است.
باید اضافه کرد که بعضی از فیزیکدانان و کیهان شناسان معتقدند داخل سیاه چاله نیز زمان وجود دارد، ولی به شکلی متفاوت از خارج سیاه چاله. بعلاوه بعضی از فیزیکدانان با این نظر مخالف اند که ذرات زیراتمی از هیچ پدید می آیند.
دو نکتۀ دیگر اینکه، هاوکینگ شرح نمی دهد چرا ذرۀ بسیار کوچکی که نقطۀ شروع دنیا بوده، چنان چگالی بالایی داشته است. بر فرض که آن ذره از هیچ پدید آمده باشد؛ آن همه جرم یا - بهتر است بگوییم - انرژیِ بی نهایت زیاد در دل آن ذرۀ بی نهایت کوچک، چه بوده و از کجا نشأت گرفته است.
نکتۀ دومی که هاوکینگ دربارۀ آن شرحی نداده این است که چرا آن ذرۀ کوچک منفجر (یا منبسط) شده است. او پروتون را به عنوان ذره ای زیراتمی مثال می زند ولی مسئله این است که ذرات زیراتمی لزوما چگالی و یا انرژی بسیار بالایی ندارند و دیگر اینکه، لزوما منفجر نمی شوند.
مولانا دربارۀ شروع دنیا گفته است:
گنجِ مخفی بُد ز پرّی چاک کرد
خاک را تابان تر از افلاک کرد
گنجِ مخفی بُد ز پرّی جوش کرد
خاک را سلطانِ اطلس پوش کرد
در واقع حرف مولانا این است که خداوند گنجی پنهان بود که از فرط سرشاری و پُر بودن، جوشید و شکافت؛ و چنین شد که هستی پدید آمد و در آینۀ هستی، خداوند را می توان دید. تعبیر گنجی که از فرط پُری و سرشاری، جوشیده و شکافته و عالم از دل این جوشش پدید آمده است، آشکارا مه بانگ یا انفجار شروعین را تداعی می نماید؛ انفجار یا انبساطی که مبنای پیدایش دنیا بوده از نظر هاوکینگ و بسیاری از فیزیکدانان و کیهان شناسان.
به هر حال هاوکینگ با دلایل فوق الذکر به جمع خداناباوران دنیا پیوست. نظر او، درست یا نادرست، محصول تفکر و تأمل بود. مبنای تفکرش نیز علم (science) بود. اینکه چرا علم مبنای تفکرش واقع شده بود، قطعا تا حدی ناشی از این بود که او استعداد و نبوغ علمی بالایی داشت و همین دو ویژگی، او را وارد دریای علم کردند و او در این دریا غور کرد.
بعلاوه ترجیح علم به فلسفه و دین، حتما تا حدی هم ناشی از آشنایی او با آرای متکلمان و فیلسوفان دیندار (بویژه مسیحی) بوده. آثار او نشان می دهد که او با آرای دینداران و فیلسوفان خداباور آشنا بوده ولی نهایتا نظرات آن ها را برای تبیین پیدایش دنیا، قانع نماینده نیافته است.
اینکه در این نزاع فکری حق با چه کسی بوده، یک بحث است، اینکه نظر و عقیدۀ انسان با استفاده از تفکر و تأمل شکل گرفته باشد، بحث دیگری است. استیون هاوکینگ دست کم حق خردورزی را ادا نموده بود. یعنی تا جایی که در توانش بود، از عقل و هوش و خردی که نصیبش شده بود، استفاده کرد و به رأی مختار خودش رسید.
رأی او مورد تایید دین نیست، ولی خداوند هم تکلیف فوق طاقت نمی نماید. هاوکینگ به قدر طاقت بشری، در دنیا هستی تأمل کرد و تأملاتش، درست یا غلط، دیگران را نیز به تفکر وامی دارد و به رشد و غنای تفکر بشری یاری می نماید.
به زبان دینی باید گفت: اگر خدا می خواست همه خداباور باشند، دنیا را جوری می آفرید که هیچ کس خداناباور نشود؛ نکتۀ مهم این است که خداباوران و خداناباوران، همگی مخلوقات خدا هستند و داوری نهایی دربارۀ مخلوقات مختار با خداوند است.
منبع: عصر ایران